داشتم نماز میخوندمو مکالمه مامانمو با خالم و رفع فتوا های غلط توسط داداشمو هم گوش میکردم که چقدر دلم میخواست یهو داد بزنمو صدامو بهشون برسونم که فلان چیز مکروه ولی به وفور ازش استفاده میشه...که شنیدم مامانم دقیقا همون جمله ای که تو ذهنمو رو زبونم بودو گفت و من یه نفس راحت کشیدم بابات حرفی که تو دل من بودو مامانم به زبون اورده بود...
٤ رکعت بعدیو شروع کردم که ایندفعه تلفن زنگ خوردو بازم با همه وجودم دوسداشتم نمازمو قطع کنمو بگم که بهش بگو بیاد اینجا هی زنگ نزنه که بازم دقیقا مامانم حرف منو زدو باعث شد با خیال راحت ٤ رکعتمو تموم کنم که هیچ ٢ رکعت غذای صبحمم بخونم...
سخته ادم برا مامانش که میدونی از خودتم بهتر میشناستت بگی خوبه حالت و التهاب چشات یا تخت نشینیت بخاطر سرما خوردگیه...
درسته عمرشو کرده بود طفلی تازه زیر دست من فک نمیکردم انقدرها دووم بیاره ولی بازم بصورت خیلی فلج جوابگو نیازهام بود.
انگار متوجه حرفام شده بود که میخواستم سرش هوو بیارم و از دستش خسته شده بودم
بهش بر خوردو خودش کلک خودشو کند البته منم بی تقصییر نبودما
ولی خیلی از خاطراتم چه خوب و چه بد کنار اون بود
یا بهتره بگم خیلی از لحظات خوب و بدم توسط اون ثبت شده بود
ولی نموند و قبل از روز موعود دست منو گذاشت تو پوست گردو
خدایش بیامرزد..